لذت کوهنوردی

کوهپیمایی یا کوهنوردی فعالیتی است که هر کسی با دید متفاوتی به آن مینگرد...

لذت کوهنوردی

کوهپیمایی یا کوهنوردی فعالیتی است که هر کسی با دید متفاوتی به آن مینگرد...

https://t.me/proxy?server=167.235.206.150&port=10&secret=3RYDAQIAAQAB_AMDhuJMOt0%3D

https://fullkade.com/1396/12/combination-j710f/

نکات مهم

یاد بگیریم:

کوهنوردی فقط رسیدن به قله نیست.


تکرار کنیم این جمله را:

آماده ام! تمام تلاشم را میکنم به اضافه دو! نشد! مشکلی نیست! دوباره تلاش میکنم...

گیلان ، ماسوله ، توریشوم

قرار 05:00

حرکت 05:30

پل آبی 6:45


104 نفر


قله 13:30


80 نفر


گردهمایی گروه های

ایران کبیر،باد منجیل،ساوالان،دماوند،کوروش کبیر،گیلار سنگر،گیلسا،هیئت فومن

 درحمایت از بیماران خاص

 18  اردیبهشت  94   -   قله توریشـوم ماسولـه


حرکت 14:20


کلبه 15:00

حرکت 16:00

پایین 19:00

رشت 21:00

گیلان ، ماسوله ، شاه معلم 3108 (9)

قرار ۴:۳۰

حرکت ۴:۵۰

فومن ۵:۲۵

ماسوله ۶:۳۰

خارند ۷:۲۰

شاه معلم ۱۲:۴۰

حرکت۱۲:۵۰

خارند ۱۶:۱۵

حرکت ۱۶:۳۰

رشت ۱۸:۳۰

مازندران ، کلاردشت ، رودبارک ، ونداربن ، کرما کوه

قرار 08:00

حرکت 08:30

قرارگاه رودبارک 14:40

جلسه 17:00

اتمام جلسه 17:45

خواب :|

بیدار 03:00

حرکت 04:00

ونداربن 04:30

حرکت 05:15

برگشت 11:15

پایین 15:00

حرکت 

پایین 17:00

حرکت 19:15

لاهیجان 01:10

رشت 01:45

خونه 02:00

گیلان ، ماسوله ، آبشار خره بو

حرکت از رشت 7

ماسوله 9:10

حرکت 10:00

آبشار 11:00


حرکت 15:00

جاده ماسوله 16:20

حرکت 17:15


ماسوله 17:40

حرکت 17:45

رشت 19:30

گیلان ، ماسوله ، شیرین دشت

حرکت از رشت 4:30

ماسوله 7:30

شیرین دشت 10:40

حرکت 15:00

ماسوله 17:00

رشت 18:45

گیلان ، ماسوله ، کوهروبار ، شیرین دشت (یادبود مجتبی)

حرکت از رشت 5:15

ماسوله 6:45

کوه روبار 9:00

محل حادثه 10:00

حرکت 10:30

کوهروبار 11:15

شیرین دشت 11:45


حرکت 14:20

ماسوله 17:00

رشت 18.30

گیلان ، رستم آباد ، اسطلخ جان

مشترک بیشتر گروه ها در حمایت از بنیاد کودک به تلاش بسیار زیاد کسری کشاورز

گیلان ، ماسوله ، گیلوند رود

گیلوندرود

حرکت ۷:۴۵

ماسوله ۹:۱۵

حرکت ۹:۳۰

گیلوندرود ۱۰:۵۰

حرکت ۱۶:۱۵

پایین ۱۷:۲۰

حرکت ۱۷:۳۰

ایران ، زنجان ، غار کتله خور

غار ۳۰.۸.۹۳

حرکت ۰۰.۴۵

نماز ۰۵.۲۰

حرکت ۰۵.۵۰

غار ۸.۴۰

داخل ۱۰.۳۰

بیرون ۱۲.۳۰

حرکت ۱۳.۰۰

سلطانیه ۱۵.۳۰

حرکت ۱۶.۲۰

 ۲۱

کرمانشاه ، منطقه پرآو ، غار پرآو

harlat 4.50 

esterahat 06.50 

harlat 07.10 

cheshme 07.15 

harkat 07.25 

sang 09.30 

harkat 09.45 

ghable janpanah 10.30 

harkat 11.05 

ghar 11.40 

harkat 12.15 

nahar 13.20 

harkat ۱۳.۴۵ 

pain 17.45 

harlat 19.05 

rasht 2.30 

lhoone 2.40

گیلان ، ماسوله ، کوه روبار

kuhrubar 8.02

harkat 6.35

fuman 7.10

masule 8.17

harkat 8.45

kuhrubar 12.30

harkat 14.05

masule 19.20

harkat 19.45

گیلان ، ماسوله ، للندیز ، کله قندی ، آسمان کوه

حرکت از رشت 05.30

حرکت از ماسوله 07.35

للندیز 08.55

(22 نفر، 6 خانوم، 18 آقا)

حرکت 09.30

اسماعیل

استراحت 10.10

حرکت 10.25

دو تا استراحت

کله قندی 13.00

(20 نفر، 5 خانوم، 17 آقا)

حرکت 13.40

برگشت 2 نفر

استراحت

آسمان 15.00

(9 نفر، 1 خانوم، 8 آقا)

حرکت 15.10

کله قندی 16.00

حرکت 16.15

للندیز 18.00

حرکت 18.30

ماسوله 20.30

رشت 22.30

خونه 22.40


اصفهان ، سمیرم ، قاشمستان (دنا)

Dena 7.17
terminal 22.40
harkat 00.45
tehran 04.55
harkat 06.00
sobhane 07.50
harkat 08.20
esfahan 11.30
terminal sofe 12.00
harkat 12.20
semirom 14.30
harkat 15.00
khafr 16.50
harkat 17.35
janpanah 21.00
khab 11.30

bidar 06.30
harkat 07.50
ghole 14.00
harkat 14.15
pain 18.30
khab 22.30

bidar 07.00
harkat 09.00
pain 11.15
harkat 12.00
semirom 14.00
harkat 15.30
terminal sofe 18.30
terminal kave 19.30
blit 21.15
harkat 21.40
sham 00.30
harkat 01.00
rasht 07.00
khune 07.30

گیلان ، ماسوله ، توریشوم

حرکت از رشت 05.10

ماسوله 07.55

حرکت 08.05

چشمه اول 08.55

حرکت 09.35

کلبه 11.15

حرکت 11.45

توریشوم 13.00

حرکت 13.30

کلبه 14.15

حرکت 14.35

چشمه 17.00

حرکت 17.25

ماشین 18.55

حرکت 19.00

رشت 20.30

خونه 20.40

(17 نفر، 15 آقا، 2 خانم)

گیلان ، ماسوله ، کله قندی

* گروه گیلسا *

قرار ساعت 05.30

بدلیل تاخیر زیاد بچه ها با 20 دقیقه تاخیر حرکت کردیم!
ماسوله 07.30

حرکت 07.40

سرپرست برنامه پویا و جلودار برنامه تا للندیز جمال بود.
بین راه یه چند دقیه ای استراحتی داشتیم، خیلی گرسنه بودم،
 یه غذای کوچیکی خوردم.

للندیز 09.00

رفتیم پیش آقا مجید. املت سفارش دادم، یکم سرش شلوغ بود که گفتم کمک نمیخوای؟! گفت اگه میتونی خودت املتت رو بزن گفتم چرا که نه! تابه داد و مواد مورد نیاز و املت رو درست کردم و اومدم بیرون با بچه ها دور همی نوش جان کردیم و حرکت برای کله قندی 09.35

سه تا از بچه ها (جمال، امید، فرزانه) پایین موندن.

باقی مسیر رو خودم جلودار موندم و پویا عقب دار.
از 13 نفری که میرفتیم قله 10 نفر اویل بارشون بود.
یکی از بچه که همراهمون بود خیلی وقت بود برنامه فنی نرفته بود.
کل مسیر رو با زیکزاک های طولانی و توی یه صف حرکت کردیم و هر نیم ساعت هم یه 5 دقیقه استراحت میدادیم.

به قسمت یال که رسیدیم باد شدیدی میومد که کلی از خستگی بچه ها رو رفع کرد و کلی عکس و فیلم گرفتیم.
و وقتی که حرکت کردیم به سمت قله، از یال یکم رفتیم پایینتر که باد کمتر باشه.
بنظر من که خوب رسیدیم، من فک میکردم 13.30 میرسیم ولی بچه ها همشون خوب اومدن، بهشون فشار میومد ولی میومدن، دمشون گررررررم.

قله 12.45

نشستیم و غذا خوردیم و بسیار بسیار عکس گرفتیم و حرکت 13.45

یکی از بچه ها زانوش آسیب دیده بود، اونو گذاشتیم جلو و من پشتش و بقیه هم گفتیم همونطور تو صف بیان و مثل صعود زیکزاک رفتیم پایین و چند باری در طور مسیر استراحت کردیم.
رسیدیم للندیز و همه رفتیم برای چشمه، بیشتر بچه ها تشنشون بود 
16.10
بعد رفع تشنگی رفتیم پیش دوستانی که بالا نیومده بودن و سه نفر دیگه از دوستان که دیرتر اومده بودن و بهشون اضافه شده بودن.
من نهارم رو اینجا خوردم و بعدش به فکری بازی ای بودیم ولی توپی نداشتیم!
بطری خالی ایستک بهم چشمک زد! برداشتمش و بچه ها رو از چشمکش با خبر کردم و بیشترشون هم استقبال کردند و رفتیم برای استپ هوایی با بطری ایستک 

حرکت 17.30

پای احسان دردش بیشتر شده بود!  احسان موند جلو و علی به عنوان راه بلد پشتش و منم عقب دار، همونطور آرم آروم به پای احسان رفتیم.
بعد از رد کردن رودخونه، نشتیم برای استراحت، اونجا پای احسان رو یه آتلی بستم و بعد چند دقیقه حرکت کردیم برای پایین. دوساعت طول کشید تا رسیدیم به ماسوله! 19.35

از خود ماسوله تا پایین بعد عوارضی آروم رفتیم و نشستیم مینی بوس و حرکت 19.55

رشت 21.40

خونه 21.50

(16 نفر، 14 نفر آقا، 2نفر خانوم)

گیلان ، ماسال ، چسلی

* گروه گیلسا *

این برنامه هم من سرپرست بودم! چه برنامه ای هم شد...!

حرکت از رشت 07.30

ماسال 09.15

80 نفر بودیم و بدلیل اشتباه تابلوی راننده به جای اسب ریسه رفتیم چسلی!
حالا یه سری ها ناراحتن بخاطر تغییر مکان!
ولی خیلی هم بد نشد چون اونجا دوتا گروه دیگه رفته بودن و کاملا شلوغ بود!
یه توضیح کلی برای دوستان دادم که برنامه تغییر کرده و 45 دقیقه تا یک ساعتی پیاده روی داریم و معرفی بچه و حرکت کردیم 09.30
هوا گرم بود و یه تعداد از این موضوع حرف میزدند، بشوخی بهشون گفتم، صحبت کردم قراره بارون بیاد خنک بشه 
کم کم بارون شروع شد و لحظه به لحظه شدتش بیشتر شد! در حدی که موهای من کاملا خیس شده بود!
حالا یه تعداد گله میکنن که چرا مکان رو تغییر دادید! اونجا شاید بارون نباشه! انگار که من باعث بارون اومدن شدم!
با همون وضعیت ادامه دادیم تا رسیدیم به چند تا کلبه و خونه. اونجا صبر کردیم 11.00
با وحید و پویا رفتیم با محلی ها صحبت کردیم و اجازه دادند که بریم داخل مدرسه و یکی از خونه هایی که خالی بود مستقر بشیم.
خوشبختانه در این مدت بارون هم کم کم بند اومد و تونستیم یه چند تا زیر انداز تو فضای باز بذاریم و بچه ها هرکی یه جایی نشست.
سریع دو جا دوتا آتیش روشن کردم که بچه ها لباس های خیس رو خشک کنن.
یکی از دوستان دف آورده بود، با نواختنش فضارو شادش کرد...
با یه تعداد از بچه ها رفتیم که استپ هوایی بازی کنیم، یکم که بازی کردیم یکی از دوستان با نشانه گیری اشتباه و عجله کردن توپ رو راهی دره کرد!!! توپ رفت و بازی هم تعطیل! منو احسان رفتیم دنبال توپ و تا پایین پایین رفتیم ولی اثری از توپ نبود! ولی خوبی اومدنمون تا پایین این بود که دیدیم مردم بومی عرض رئددخونه رو سد کردند و یه جایی آب خوبی جمع شده و محل خوبی برای شنا کردنه و برگشتیم اومدیم بالا و کوله برداشتم و با یه سری از بچه ها رفتیم برای آبی به تن زدن. آب یخ بوددددددددددد... منو پویا و پیام و شکیبا و یه پسر بچه هم به اسم شاهرخ که دمش گرم شنا بلد بود، رفتیم توی آب. بعدش جمال هم اومد.
کل استرس و اعصاب خوردی برنامه رو این آب سرد ازم گرفت... 

اومدیم بالا و جمع کردیم و حرکت 16.00

یکم که اومدیم پایین یه جای مناسب پیدا کردیم و عکس دست جمعی مون رو گرفتیم.
و ادامه مسیر...
چند دقیقه قبل رسیدن به مینی بوس ها یه دستشویی عمومی بود که اونجا گروه رو نگه داشتیم تا بچه ها به رفع حاجت خودشون برسن 17.00
و ادامه مسیر 17.20

مینی بوی ها 17.30

حرکت 17.45

رشت 19.10

خونه 19.20


گیلان ، دیلمان ، اربناب ، درفک 2733

* گروه گیلسا *

سرپرست این برنامه من بودم و برنامه رو با شرایطی شروع کردیم که راهنمای ما از شب قبل مارو جا گذاشته بود!

20 نفر بودیم، از رشت سر وقت حرکت کردیم 05.30

یکمی مونده به اربناب 08.40

یه توضیح کلی در مورد برنامه دادم، توضیحات اضافه کلی.
یه وقت 20 دقیقه ای دادم که همه یه چیزی بخورن و آماده حرکت بشیم.

بچه های گروه رو معرفی کردم و حرکت 09.10
منو پویا قبلا یک بار از این مسیر برگشته بودیم! پویا و جمال رو گذاشتیم راهنما...
یکی دو جا در طول مسیر موندیم برای استراحت.
از دور که قله رو دیدم کلی از خستگی بچه ها رفع شد و ادامه مسیر رو طی کردیم.

درفک 12.20
استراحت کردیم و عکس گرفتیم و به پیشنهاد بعضی از دوستان تصمیم گرفتیم در برگشت به یخچال هم یه سری بزنیم.

حرکت کردیم 12.50

رسیدیم غار 13.30

داخل غار سررررررد بود و دهانه غار خنک، توی اون هوای گررررررررم نعمتی بود واسه خودش و تصمیم بر این شد که نهارمون رو همینجا بخوریم.

املت درست کردم و خوردیم و یه سری هم رفتیم داخل غار و یکم برف بازی و عکس یادگاری و اومدیم بالا و حرکت 14.25

یکم اومدیم و رسیدیم پیش چادر و خونه های چوپان ها و یه نیسانی هم اونجا بود! بچه ها هم منتظر همچین چیزی هستند و وحید و پویا رفتن صحبت کردند که راننده گرون گفت و ما بیخیال شدیم و یکم اومدیم اینورتر دیدیم یه نیسان دیگه هم هست و رفتیم صحبت کردیم و با قیمت پایین تری قبول کرد که مارو برسونهتا اربناب.
تا بچه ها سوال بشن من و پویا رفتیم پیش آقایونی که داشتند شیر بز رو میدوشیدن، خیلی جالب بود جلوی در ورود و خروج  بزها نشسته بودند و یکی یکی بز ها رو میاوردند بیرون و میدوشیدند و ول میکردند و میرفتن سرغ بعدی.

حرکت با نیسان 14.50

داخل نیسان شادی و خنده و آواز و دست تا رسیدیم اربناب پیاده شدیم 15.50
به خیال شیر آب پیاده شده بودیم ولی شیر بود و آبی نمیومد!!!
پیاده رفتیم تا پیش مینی بوس.

هرکی خسته بود استراحت کرد و هرکی هم که حال داشت اومدیم استپ هوایی بازی کردیم و بعدش هم جمع کردیم و حرکت 16.30

رشت 19.15

خونه 19.25

گیلان ، ماسال ، شاه معلم 3108 (8) ، ماسوله

گروه ساوالان

حرکت 04.30

در طول مسیر طلوع زیبایی رو دیدم 

ییلاق خانَه بند ماسال با ارتفاع 2470متر 08.30

یه فرد بومی چند تا کلبه داشت، ما که رسیدیم اومد بیرون، یه قسمتی از کلبه رو به صورت رستوران در آورده بود، ما هم رفتیم اونجا، بهمون چای داد، بچه اونجا تخم مرغ و پنیر درست کردند و هرکی صبحانه خودش رو نوش جان کرد.

سرپرست یه توضیح کلی داد در مورد برنامه و آب و هوا و بعدش دوستان جدید و قدیم خودمون رو معرفی کردیم و بعد حرکت کردیم 09.30

مسیر ساده و آسونی بود، دو جا موندیم برای استراحت.

قبل مسیر یه علی آقایی همراهمون بود، از قدیمی های کوه بود، گفت یه سوال میپرسم هرکی حواب بده هزینه برنامه امروزش به حساب من!!! همه گوش شدیم و گفت: اسم اصلی شاه معلم چیه؟  کی میدونه؟ ... ... ... کسی جواب نداد... گفت بریم، تا بالا فکر کنید اگه کسی نگفت میگم. تازه حرکت کرده بودیم که آقا ابی جواب رو گفت.


ماه سالار کوه

شاه معلم 3108   12.20

عکسی گرفتیم و رفتیم برای قله بعدی که سنگ یادبود شاه معلم اونجاست.

شاه معلم 3096   12.55

اینجا نشستیم و یکم غذا خوردیم و آقا ابی هم دوتا آهنگ گیلکی قدیمی برامون با صدای زیباش خوند.
منو کسری، فرزانه، حامد تصمیم گرفتیم که از ماسوله برگردیم و با آقا ابی صحبت کردیم، گفت راه بلدتون کیه، کسری عضو گروه بود و من مهمان، کسری گفت من یه چیزایی بلدم، من گفتم من کامل بلدم. گفت تاحالا راهنمای گروهی بودی، گفتم نه ولی هفت بار اومدم. از این قله، قله 3058 متری معلوم بود، گفت الان رسیدیم اونجا کدوم ور باید بریم؟ یه توضیحی دادم. سهیل هم پرسید رسیدی به پاگرد کدوم ور میری؟ جواب دادم. و دیگه سوالی نپرسیدند و بعد چند دقیقه حرکت کردیم ولی قبلش هزینه برنامه رو حساب کردیم و از برگشت از ماسوله بحساب خودمون بود 13.20

سعید و سهیل هم باهامون تا شاه معلم 3058 اومدن، چند دقیقه رو قله باهامون موندن و بعد برگشتن پیش بقیه که نهارشون رو بخورن.
شاه معلم 3058   14.00

یه خانومی هم تنها اومده بود، به اسم سمانه. منو میشناخت، توی اون صعود شبانه شاه معلم همنورد بودیم و اون سنگی که نزدیک بود بخوره بمن رو یادآوری کرد!

با حوصله یه سنگ چین کوچیکی درست کردم که اجاق کوچیک قرص آتیشم داخلش جا بشه و باد اذیت نکنه، یه املت میزان درست کردم با 4تا تخم مرغ و رب گوجه...
در حد چی حال داد...

رفتیم چند تا عکس با تابلو گرفتیم و حرکت 14.40

دوری کله 18.00

یکمی استراحت کردیم. کسری میگفت از داخل جنگل بریم و من میگفتم بمونیم ماشین بیاد با ماشین بریم.
تصمیم بر این شد تا 18.30 بمونیم اگه ماشین نیومد از داخل کوه بریم.
چند تا ماشین رد شد. چند تاییشون که سواری بودن جا نداشتن.
یه نیسان اومد خالی بود ولی اصلا ما رو که کنار جاده بودیمو داشتیم نگاهش میکردیم و دست تکون میدادیم ندیده گرفت و رفت!
نیسان بعدی که 4نفر جلو نشسته بودن و دو نفر هم عقب نگه داشت، گفتیم تا ماسوله میبری مارو؟ یکم نگاهمون کرد و گفت نفری 10 تومن! یکم نگاهش کردم گفتم ممنون نمیایم. یکم نگاهمون کرد و آروم حرکت کرد. همینطور با نگاه ردشون میکردیم که یکم جلوتر نگه داشت و راننده پیاده شد در عقب رو باز کرد گفت بشینید بریم. ما هم پریدیم... 18.20

رسیدیم ماسوله و پیاده که شدیم 10 تومن دادیم به راننده 19.00

یکم اینور و اونور و دستشویی و یه سر بچه ها به بازار زدن و مینی بس رفت و با سواری حرکت کردیم برای فومن 19.20

تو را خوابیدم و رسیدیم فومن 20.05سمانه خانوم فومن میموند و به محض پیاده شدن دیدم اونور خیابون راننده میگه رشت میرید؟ از بچه ها پرسیدم و به راننده گفتم آره و با سمانه بای بای کردیم و رفتیم اون طرف خیابان، اونور حامد رفت واسمون یخ بهشت و کلوچه فومن گرفت آورد و بعدش حرکت کردیم 20.15

رشت 20.55
منو کسری فرزانه رفتیم خونه ما 21.05 که بعدش منو کسری داریم میریم تولد یکی از بچه ها، فرزانه رو هم تا پیش ماشینش که فرهنگ بود برسونیم.

منو کسری با همون لباس کوه و خسته و کوفته رفتیم برای تولد پدرام... 

گیلان ، فومن ، گشت رودخان ، آبشار دوقولو

* گروه گیلسا *

حرکت از رشت 06.45

پای کوه 08.15

گشت رودخان 09.40

52 نفر بودیم.
من شب قبل نخوابیده بودم! همین که رسیدیم گرفتم خوابیدم! نیم ساعتی شد که بچه ها صدام کردن که حرکته واسه آبشار دوقولو! بلند شدم دیدم اصلا حالی ندارم، گفتم نمیام ولی دیدم همه بچه ها دارن میرن! گفتم میام.
حرکت کردیم 10.20

45 نفر شدیم.

یه جایی که میشد موند گروه رو نگه داشتیم و گفتیم هرکی که میخواد میتونه همینجا بمونه و بقیه ادامه بدن 11.40

منو علی آقا هم موندیم با بچه هایی که میخواتن بمون.

35 نفر ادامه دادن.

من زیر انداز پهن کردم و خواااااااااااااااااااااب...

حدود 15.00 بیدار شدم و نهار گرم کردم و خوردم و بعدش هم رفتم یه آبی به تن زدم تو رودخونه! یعنی انتهای لذت بووووود... 30 ثانیه بجر دهانم برای نفس کشیدن، کل بدنم زیر آب سرررررد رودخونه بود... 

اومدم چای گذاشتم، چای خوردیم که دیدم کم کم بچه ها دارن میان.

رسیدن، یه اسراحت کوچیکی داستن و حرکت کردیم برای پایین 17.00

گشت رودخان 18.00

حرکت 18.40
در طول مسیر یه قسمتی رو یه تعدادی از بچه که منم جزءشون میشدم با ماسین هایی که در حال عبور از مسیر بودن اومدیم پایین، با نیسان 

پایین 19.50

حرکت برای رشت 20.10

رشت 21.45

گیلان ، ماسوله ، شیرین دشت

* گروه گیلسا *

حرکت 07.00

فومن 08.00

حرکت 08.20

ماسوله 09.05

حرکت 09.30

شیرین دشت 12.00


روزی خاص... 


حرکت 17.30

ماسوله 19.15

حرکت 19.35

رشت 21.15

خونه 21.20

گیلان ، جیرده ، سقالکسار

* گروه گیلسا *

ساعت 03.30 از دماوند برسی و صبحش دوباره بخوای با گروه خودت بری کوه خیلیه ها...


حرکت 07.30

سقالکسار 08.30

محل اسکان 08.45


امروز روز تولد گروهمون بود!
این روز گروه گیلسا 5 ساله شد 


***  گیلســـــــــــــــــــــــــــــــــا تولد مبارک  ***


حدود ساعت 12 همه بچه هارو جمع کردیم.

شیرینی پخش کردیم و یه مراسم تقدیر و تسکر از دوستانی داشتیم که بیشتر برنامه ها باهامون بودن یا از کسایی که روزای خوشی در کنار گروه با هم داشتیم...

بعدش هم میخواستیم یه بازی به شکل مسابقه بذاریم که استقبال خوبی نشد و جوایزی که گرفته بودیم رو با قرعه کشی به برنده گان اهدا کردیم.


حرکت 17.30

مینی بوس 17.45

رشت 18.30

ایران ، دماوند 5670 (1)

گروه ساوالان

حرکت از خونه 21.40

ترمینال 22.00

رسیدم دیدم دو سه نفری اومدن! کوله گذاشتیم رو زمین و منتظر بقیه...

کلی از بچه ها اومده بودن بدرقه...

کلی عکس گرفتیم...

کم کم این تاخیر داشت میرفت رو اعصابم ولی سعی بر این داشتم که بروز ندم...

ولی نشد! آخه منی که با تمام سعی و تلاش بزور، در حدی که چون میخواستم سر وقت برسم شام یادم رفت بخورم! و خودمو سر ساعت رسوندم ولی... 

گذاشتم توی جلسه انتقاد و پیشنهاد مطرح کنم ولی تا آخر جلسه ای برگذار نشد!

حرکت 00.10

رودبار 01.45

ترمینال غرب 04.50

مکث کوتاهی داشتیم تا بچه ها یه رفع حاجتی داشته باشن و یه سری هم توی این فاصله از مغازه ای که سر صبح باز بود، یه چایی گرفتن و خوردن، منم هم چای زدم و هم رفع حاجت :)

با اتوبوس های دوتیکه که یادم نیست اسمش چیه رفتیم برای ترمینال شرق 05.30

ترمینال شرق 06.10

اینجا وقت داده شد برای صرف صبحانه

با بچه ها گشتیم تا یه جایی رو پیدا کردیم که تخم مرغ و املت داشت و هرکی سفارش داد و صبحانه میزانی زدیم به بدن. منو محسن سه تا املت رو زدیم به بدن 

یه مینی باس خوب گرفته شد و حرکت 07.20

چهار نفر اصفهانی هم باهامون تو مینی باس بودن و ردیف آخر نشسته بودن و منو محسن یکی مونده به آخر و در طول مسیر باهاشون صحبت میکردیم و یه جورایی دوست شدیم و به لطف تعطیلات ، شلوغی و ترافیک شدید جاده هراز، مدت طولانی تو مسیر بودیم و زمان بیشتری برای همصحبتی با دوستان جدید 

در طول مسیر من کنار پنجره نشسته بودم و مردم توی ترافیک نگاه های جالبشون به منو موهام  شده بودم سوژه خنده و شادی مردم و بچه های داخل ماشین 

پلور 14.20

صرف نهار...

من ماکرونی که داشتم رو قصد کردم ولی چیزی برای گرم کردن نتونستم تهیه کنم و همونطور سرد نصف مقداری رو که آورده بودن رو پایین دادم!

اینجا مسیر ما از دوستان اصفهانی جدا شد، اونا میخواستن برن از سمت جنوبی صعود کنن ولی ما از طرف غربی.

دوتا نه نفری تقسیم شدیم و دوتا نیسان نشستیم و حرکت 15.35

پای کوه 17.00

قاطری نبود و مجبور بودیم کوله کشی کنیم! 

وسایلمون رو مرتب کردیم و آماده شدیم و حرکت 17.30

آخرا مسیر دیگه حسابی خسته شده بودم! از طرفی هم ارتفاع 4200!

رسیدیم سیمرغ 21.45

کوله رو زمین گذاشتم و به راهنمایی محسن نموندم و چندین دقیقا قدم زدم و نفس عمیق کشیدم و بعد چند دقیقه که مدام این حرکت رو تکرار کردم حالم خوب شد و به حالت میزان رسیدم و با بچه ها رفتیم برای برپا کردن چادر چون داخل پناهگاه جا نبود و تعداد زیادی هم بیرون چادر زده بودن. یه چادر رو آقا ابی (سرپرست) اول مسیر داده بود به منو محمد که بیاریم بالا و ما نصف کرده بودیم، میله رو محمد آورده بود باقیشو من. با هم کمک کردیم و برپا کردیم. آقا ابی نفرات هر چادر رو مشخص کرد و من با دونفر هم چادر شدم که اولین بار بود باهاشون همنورد شده بودم، خوشم میاد از این حرکت ها، با افراد جدید آشنا شدن  هرچند اگه با شینا و محسن همچادر میشدم خیلی خوشحال تر میشدم ولی چون سینا و محسن و سهیل قرار بود که فردا وقتی رسیدن قله روی قله شب مانی داشته باشن باهم توی یه چادر بودن.

یکی از هم چادری ها اجاق داشت و ماکرونیمو گرم کردمو زدیم به بدن و  بعدش یه چایی هم درشت کردیمو نوش کردیم، خیلی حال داد. آماده شدیم برای خواب. کوله کوچیکم رو یه سری چیزای دیگه رو گذاشتم زیر پام که پاهام یکم بیاد بالا، کوله بزرگم رو هم گذاشتم بالا سرم که بالاتنم یکم بیاد بالا. اینو از سبلان تجربه کردم که اینجوری ممکنه جلوی حالت تهوع احتمالی رو میگیره.

رفتیم تو کیسه خواب و خواب 22.30

نیمه شب چند باری بیدار شدم ولی خبری از تهوع نبود 

برپا 04.15

صبحانه چای و بیسکوییت ساقه طلایی کاکایویی خوردم.

وسایلو جمع کردیم.

یکمی حالم نا میزان شده بود! خوابم میومد!

از چادر اومدم بیرون یکم قدم زدم بهتر شدم و رفتم که بقیه وسایل رو جمع کنم، باز یکم حالم نامیزان شد!

وسایلی که نیاز میشد رو برداشتم و کوله قله رو بستم و اومدم بیرون...

حرکت 06.00

قبل حرکت سرپرست یه سری توضیحات راجع به همه چیز داد...

چند دقیقه ای از حرکت کردمون نگذشته بود که احساس خواب آلودگی شدیدی بهم دست داد! در حدی که چدن قدم راه میرفتم بعدش به طور غیر ارادی سرپا به خواب میرفتم و از راه رفتن به حالت ثابت تغییر حالت پیدا میکردم! 

سینا عقب دار بود و من جلوش بودم! بهش گفتم سینا من خیلی خوابم میاد و همش میخوابم! تو میبینی من فاصلم از جلوییم زیاد شد از خاب صدام کن  مقداری از مسیر همینطور طی شد تا رسیدیم به جایی که یه استراحت کوتاه داده شد، هم برای اضافه کردن لباس و هم خوردن چیزی. 

آب آلبالو و همون ساقه طلایی رو خوردم بعدش هم چند تا پسته خوردم و حرکت.

طبق قانون نا نوشه کسی که ضعیف تره میشه پشت جلودار! و منو فرستادن جلو  من ضعیف نبودم ، فقط خوابم میومد  رفتم دو سه تا مونده به جلودار! پشتم محمد بود و همون توضیحی که به سینا داده بودم رو به محمد دادم و ادامه مسیر...

کل مسیر حالت من همونطور بود!

یه جا که مونده بودیم آقا بهروز یکی از قدیمی های کوهنوردی گیلان، فردی فوق العاده با اخلاق و خوب، رو کرد بهم گقت: 

دوست داری بیای قله؟!!!! ( همراه با لبخندی مختص خودش)

قبلش چند باری به ذهنم اوده بود که به آقا ابی بگم میشه من برم پایین؟! خیلی خوابم میاد! ولی این حرف آقا بهروز منو یاد سختی های قبلی و تلاشهام برای رسیدن به این برنامه انداخت!!! با خودم گفتم من میرم، من میرسم به قله!!!

هرجا استراحت داده میشد سریع یه چی میخوردم و بعدش میخوابیدم!

دوتا از بچه ها که تقریبا کم آورده بودن یا میشه گفت سرعتشون اومده بود پایین رو آقا ابی سپرده بود به کسری که باهاشون عقب تر حرکت کنه و سرعت کل گروه رو نگیره!

یه جا آقا ابی گفت میثاق و سعید بمونن با کسری بیان! خوابم پرید! گفتم آقا من خوبم ، حالم میزونه و تند رفتم جلوتر و برای چند دقیقه خوابم پرید ولی زیاد دوام نداشت و برگشتم به حال قبل ولی با این تفاوت که تمام سعی خودم رو بخرج میدادم که قبل اینکه پشتیم بخواد صدام کنه خودم بیدار بشم و برسم به جلویی...

اینجاها دیگه سعید پشتم بود... و توضیحات برای سعید دادم!

یه جایی سعید گفت دیگه نمیتونم و زد بیرون از صف ولی من گفتم نه! من میریم!

رفته رفته فاصله نفراتمون از هم زیاد میشد!

یه جا یکی از بچه ها یه ترشک بهم داد و گفت بخور خوابو میپرونه ولی نمیدونست رو من تاثیر نخواهد گذاشت!!!

سینا و محسن و سهیل هم که دیگه با تمام قوی بودنشون چون کوله کشی میکردن خیلی اذیت شده بودن!

نزدیکای قله بود که نگاه به پشت انداختم دیدم بچه ها خیلی عقبن و یه جا نشستم و خوابیدم!

محسن رسید بهم بزور از خواب بیدارم کرد!

یه جایی وقتی از خواب پاشدم فرشید رو کنارم دیدم، بهم گفت واقعا دمت گرم، اتو از اول مسیر حالت خراب تر از اون هایی بود که برگشتن ولی همونطور اومدی ولی اونا کم آوردنو برگشتن، آفرین برتو! این حرفش خودش کلی انرژی داد بهم 

کنار کولم آب میوه دست سازی داشتم که قند و نمکیش کرده بودم، آب لیمو و گلاب هم توش بود! همرجی از مسیر که میموندیم یکم میخوردم.

آخرای مسیر هرچی به محسن میگفتم بده یکم بخورمش نمیداد! بعدا فهمیدم که چون فکر میکرد آب خالیه نمیداد! چند بار گفتم ولی نداد و یهو دیدم حالت تهوع گرفتم و سریع زدیم کنار یه سنگ و هووووووع... فقط همون ترشک رو... 

یعنی هرچقدر سختی تا ازتفاع 5200 بود همونقدر ادامش بود تا قله!

بچه های جلویی 14.30 رسیدن قله و ما 15.00 رسیدیم. هرکی که بالا بود، فرشید و آقا بهروز و بقیه بهم تبریک گفتن و تلاشی که کشیدم رو آفرین گفتن 

یه چند نفری که همون محسن و سینا بودن عقب تر رسیدن! واقعا دمشون گرم که با اون کوله سنگینشون اومدن...

محسن به محض رسیدن شروع کردن هق هق و اشک شوق ریختن برای تلاش یکساله خودش و رسیدن به اینجایی که هست... رفتم بقلش کردم و یکم آرومش کردم و کلی خوشحالی کردیم باهم...

وقتی که همه رسیدن عکسی گرفتیم و بعد رفتیم به سمت جنوبی قله که اونجا هم عکسی بگیریم.

اونجا جالب تر بود، جنازه دوتا گوسفند که مدت های طولانی اونجا بوده ولی بدلیل سرما سالم مونده...

تابلوهای کوچک مختلف از گروه های مختلف که به یادگار اونجا گذاشته بودن و ...

و اتفاق جالب تر اینکه دوستان اصفهانی هم همون موقع رسیده بودن و با هم عکس یادگاری گرفتیم 

عکس دسته جمعی گروه رو هم گرفتیم و بدلیل باد و گوگرد نمیشد بیشتر از این موند، سینا و محسن و سهیل موندن و ما برگشتیم 15.40

اول مسیر بودیم که دیدیم آقا ادیک عزیز مرد مسن و قوی داره به متین کمک میکنه که بیاد، خودش زودتر از ما رسیده بود قله و دوباره برگشته بود که اگه کسی کمک میخواد کمکش کنه و داشت به متین کمک میکرد که بیاد و ما که رسیدیم یکم موندیم و من گفتم متین بیا من باهات میاد بریم قله تا اینجا اومدی حیفه نری تاقله، دیگه رسیدی و آقا ابی هم باهامون اومد و برگشتیم به سمت قله... 15.45

یه جایی متین حالش بد شد و شروع کرد بالا آوردن... منم تنهاش نذاشتم و با دیدنش منم هوووع... 

تموم که شد ادامه دادیم و رسیدیم پیش گوسفند هاو عکس گرفتم برای متین و حرکت کردیم به سمت پایین... 16.05

در یه صعود دوبار قله زدم 

برگستن از مسیری کاملا شن اسکی بود... قبلا خیلی دوست داشتم مسیر شن اسکی باشه چون سریعتر میرسی پایین ولی اینجا اینقدر دیگه طولانی بود که از هرچی سن اسکی بدم اومد بود!!!

موقع صعود از جاهایی که سنگ داشت صعود کردیم و بعضی جاها شن اسکی بود ولی موقع برگشت از قسمت سنگ ها سخت تر بود و طولانی تر میشد!

هرجایی از مسیر که میتونستم میخابیدم!!!

یه جاهایی که آقا ابی داد میزد پاشو برس به بچه ها!
موقع رفت فقط خوابم میومد ولی موقع برگشت دیگه هیچ انرژی نداشتم از بی انرژ ای بود که میخوابیدم!

پخلاصه رسیدیم به پناهگاه 20.15

دوتا هم چادری هام خیلی عقب بودن، با خودم گفتم تا برسن یه 15 ، 20 دقیقه ای میخوابم 20.20

یه بار پاشدم دیم اومدم و پیشم خوابیدن  من اصلا متوجه اومدنشون نشده بودم!

میخواستم وقتی اومدن با هم شام بخوریم بعد بخوابیم ولی اونا گفتن فعلا فقط میخوایم بخوابیم!

من ولی خیلی گرسنه بودم! وسایلمون باز کردم، چیز گرم میخواستم ولی هیچجوره نبود! صدای بچه ها رو میشنیدم که بیدار بودم صداشون کردم کهببینم چای یا آب جوش دارن که گفتن نه نداریم!

و من پنیر پروسس با مغز گردو خوردم و بعدشم یکم آب 22.00

و خواب 22.20

نیمه شب دوبار بیدار شدم و دسشویی داشتم و مجبور بودم بزنم بیرون از چادر و موجب اذیت هم چادری ها شدم ولی مجبور بودم!

هوای بیرون خیلی سرد بود و سریع بعد رفع حاجت میومدم میرفتم تو کیسه 

برپا 06.30

یه صبحانه گرم زدیم و سریع وسایلو جمع کردیم و چادرارو بستیم و حرکت 07.50

دیگه از خواب لعنتی دیروز خبری نبود!

رسیدیم پایین، همونجایی که از نیسان پیاده شده بودیم 09.25

دوتا قاطر اونجا بودن! وقتی آقا ادیک رسید کلی باهاشون به شوخی دعوا گرفت که چرا دوروز پیش نبودید! 

حرکت با نیسان 09.30

پلور 10.45

اینجا باید منتطر میموندیم تا سینا و محسن و سهیل بیان و با هم بریم...

چند نفری رفتن حموم کردن...

چند نفر رفتن داخل نماز خونه برای استراحت...

منم اول رفتم دنبال گواهی صعود و حکم سومی ولی گفت نداریم الان، فعلا شما لیستتون رو بنویسید وبذارید و تا بعدا اگه اومد میدیم بهتون!

بعدش رفتم نمازخونه و استراحت...

یهو دیدم یک عدد محسن اومد...

پریدمو رفتم تبریک روبوسی و اومدم بیرون با سینا هم همینطور...

بچه ها همه رفتن ولی من موندم که با سینا اینا بیام و حرکت 13.30

رسیدیم سر خیابان دیدیم که اتوبوس گرفتن و حرکت به سمت اکبر جوجه 13.45

اکبرجوجه آمل 16.15

نهار میزان اکبر جوجه رو زدیم بدن و اومدیم بیرون و تا میدان هزار سنگر آمل پیاده اومدیم 17.30

رفتن که ماشین تهیه کنن که بریم رشت ولی مینی بوس نبود و اونی هم که بود گرون بود و بلیط اتوبوس گرفتیم، اتوبوسی که از ساری 18.30 حرکت میکرد و میومد از اینجا رد میشد و میرفت رشت.

رفتیم ترمینال که بمونیم تا اتوبوس برسه 18.05

تا اتوبوس بیاد من روی یکی ار نیمکت ها دراز کشیدمو خوابیدم... 

اتوبوس اومد و حرکت 20.20

تو راه، یه جا واسه شام نگه داشتن ولی بیشتر بچه ها نخوردن و بعضی ها خوردن و ...

راننده اتوبوسمون رو عوض کرد!

جانبازان 03.30

خونه 03.50

گیلان ، فومن ، فوشه

* گروه گیلسا *

حرکت از رشت 07.10

فومن 07.50

فوشه 08.45

بعد صبحت های کوتاه سرپرست و توضیحات اولیه حرکت کردیم 08.55

محل اسکان 09.45

زیر انداز ها پهن شد و لباس عوض کردیم و رفتیم شنا 

رفتیم شنا، چه حالی داد که نگو...

برگشتیم اومدیم یه غذایی زدیم به بدن...

والیبال بازی کردیم... الکی نه که! تور درست کردیم و امتیازی بازی کردیم 

بعدش استپ هوایی و وسطی هم بازی کردیم و بعدش دوباره رفتیم شناااااااا...

شنا کردیم و اومدیم بالا لباس پوشیدم تو آفتاب نشسته بودم که علی اومد که دوباره بریم شنا ، اصرار اصرار منم که اصلا دلم نمیخواست  رفتم باهاش 

اومدیم پیش بقیه بچه ها و آماده شدیم و وسایلمون رو جمع کردیم و حرکت 18.20

فوشه 19.30

یکی از مینی بوس ها اومده بود ولی یکی نه! اونایی که مهمان بودن و اونایی که عجله داشتن رو راهی کردیم رفتن و ما موندیم منتظر که مینی بوس برسه!

اومد و گفت که فلان جا تو ترافیک گیر کرده بودم و فلان... حرکت 20.20

رشت 21.45

خونه 21.55

اردبیل ، شاهبیل ، سبلان 4811

گروه ساوالان

آستارا دستشویی 03.20

صبحانه 08.35

پلیس 09.30

شاهبیل 12.20

حرکت 13.20

پیاده 13.45

حرکت 14.05

خربزه 15.00

سنگ عقاب 19.10


بچه ها 11.00

حرکت 13.45

لندرور 16.45

پایین 17.00

آب گرم 17.15

کباب 18.15


گیلان ، ماسوله ، شاه معلم 3058 (7)

* گروه گیلسا *

حرکت 00.00

از فومن با یه راننده خوب که خودش هم کوهنورد بود حرکت کردیم 01.05

5 نفر بودیم که نشسته بودیم تو پیکانش.

نزدیکای ماسوله بودیم که باهاش صحبت کردیم که مارو تا دوری کله یا همون کلبه سنگی ببره و با هم سر قیمت به توافق رسیدیم و کلا 45 تومن از فومن تا دوری کله باهومن حساب کرد.

پیاده شدیم دیدیم که از دور گروه دوستامون که قرار بوده 10 حرکت کنن توراه هستن و از ماسوله پیاده در حال اومدن هستند.  02.15

ما هم بعد بستن بند پوتین و آماده شدن حرمکت کردیم 02.20

به پاگرد آخر که رسیدیم خورشید در حال طلوع بود 06.00

نیم ساعتی به تماشا و عکس گرفتن از طلوع سپری شد و بعد حرکت کردیم برای قله 06.30

قله 07.20

قصد موندن داشتیم و حال یکی از بچه ها یکمی نامیزان بود. پویا چادر همراش بود با هم کمک کردیم چادر رو برپا کردیم و رفتیم داخل و اول یه غذایی زدیم به بدن بعد هم قصد خواب گرفتیم که یهو دیدیم از بیرو سر و صدا میاد و دیدیم بله گروه دوستامون رسیدن و من و پویا اومدیم بیرون خنده و شوخی و آواز و عکس گرفتن و ...

چادرو جمع کردیم و علی رغم میل باطنی حرکت کردیم 10.40

دولیچال 15.00

رسیدیم و کنار جاده در حال استراحت و منتظر که وانتی چیزی بیاد که باهاش بریم پایین...

یه ربی شد که دیدیم از دور دوتا تراکتور داره با سرعت میاد و ما سریع پریدیمو که باهاشون بریم! وقتی نگه داشتن دیدیم کل تراکتورشون گله! با اون حال قبول کردیم که بریم باهاشون و اونا هم مشکلی نداستم و گفتن بشینید و بریم! منو پویا نشستیمم رو گلگیر و وحید سرپا موند! علی و نیما هم رو اون یکی نشستن و حرکت کردیم 15.15

ماسوله 16.00

اینجا هم منتظر اون گروه دوستامون موندیم تا برسن و با اونا برگردیم.

منو پویا با یکیشون که وانت داشت اومدیم.

سوار بر وانت 17.20

حرکت به رشت 17.30

رشت 19.00

اردبیل ، شاهبیل ، سبلان 4811 (1)

غروب با سینا رفتیم ترمینال برای گرفتن بلیط ولی از رشت به اردبیل بلیط نبود و راهنماییمون کردن که بریم ایستگاه بمونیم و اتوبوسهای تهران رو گذری بشینیم و بریم.

یکی از بچه ها بهمون گفت این وقتی که شما دارید میرید سالگرد نمیدونم کدوم کوهنورد بزرگ اردبیل و در این روز به کسی اجازه صعود نمیدن و زنگ زد با یکی از بچه های اردبیل که دوستش بود صحبت کرد و اون زنگ زد هیئت اردبیل و گفت که بله اجازه صود نمیدن و من ضد حال خورده اومدم خونه و منتظر که سینا بره با جواد هم فکره بکنه و برنامه جدیدی واسه جای دیگه بریزن و بمن خبر بدن که چه ساعتی کجا بمونم.

کلی وقت گذاشتم و کوله رو چیدم و چندین بار اشتباه شد و دوباره چیدم و بالاخره آماده شدم و حرکت کردم 23.30

ایستگاه انزلی 00.00

رسیدم سر ایستگاه و بچه ها رو پیدا کردم و حالا باید منتظر میموندیم که شاید اتوبوسی که از تهران بسمت اردبیل میره جا داشته باشه و اینجا نگهداره و ما سوار بشیم و بریم!

سر ایستگاه سواری ها هم منتظر مسافر بودن که برن اردبیل ولی کرایشون از اتوبوس گرونتر بود.

ما همچنان منتظر اتوبوس بودیم و در این فاصله رفتیم کبابی که همونجا بود چند سیخ کباب گوشت و شیرین گوشت زدیم و یه چایی هم پشت بندش و باز منتظر... ما منتظر و صاحب یکی از ماشین ها دائما رو مخمون بود که بیاید بشینید بریم!

خلاصه اینکه بعد کلی معطلی و نیومدن اتوبوس کم کم راضی شدیم و یارو رفت سه تا کوله بزرگ مارو بزور همراه با یه گیسه غوره ای هم که خودش داشت جا داد توی صندوق عقب، البته جا نداد فقط یه جوری گذاشت و با طناب در صندوق رو بست و محکم کرد!

و حالا منتظر نفر چارمی بودیم که بیاد و ماشین پربشه بریم!

نفر چهارمی هم بود ولی آستارا میرفت! صاحب ماشین میگفت: یکم من تخفیف میدم یکم شما چهار نفر گرونتر بدید و بریم!

تو همین ماجراها بودیم که یهو دیدیم ماشینو روشن کرد و رفت! منو میبینی! کلی پول هر کدوم از کوله هامون بود!

زنش که اون دکه کبابی رو میچرخوند اومد سمت ما که به خنده گفت کوله هاتون رو برداشت و فرار کرد! با دیدن چهره خانومش که خانووم خیلی محترمی بنظر میومد یکم آروم گرفتم ولی باز دنبال دلیل این کارش میگشتم که چند دقیقه بیشتر نشده بود که دیدیم یه اتوبوس اومد! صاحب ماشینه شانسی که آورد اتوبوسه اصلا نگه نداشت و رفت! اگه میموند و جا میداشت و مابدلیل نبود کوله هامون نمیرفتیم اونوقت بود که وقتی میمود حالیش میکردیم زرنگی یعنی چی!!!

اون پسره که آستارا پیاده میشد راضی شد که کمی بیشتر کرایه بده و ما هم راضی شده بودیم چون خیلی داشتیم معطل میشدیم!

حرکت 01.55

تو راه خوابیدیم...

آستارا 04.40

آستارا که تعدادمون شد سه تا یکیمون رفت و جلو و ما راحت تر خوابیدیم تا اردبیل.

اردبیل 05.50

رفتیم پایانه مینی بوس اردبیل ولی بدلیل ماه رمضان تعطیل بود و گفت اگه بیست نفر باشید زنگ میزنم میبی بوس بیاد!

رفتیم سر ایستگاه سواری ها و کلی چونه زدن سر قیمت، خلاصه یه راننده که فارسی اصلا بلد نبود سر 45 تومن توافق کردیم و مارو برد تا شاهبیل.

حرکت 06.10

شاهبیل 07.35

لندروور هایی که اونجا بودن با دیدن ما سریع یکیشون اومد که مارو ببره تا پناهگاه! نمیخواستیم با ماشین بریم! پرسیدیم چند؟ کفت ماشین 75 تومن! 7 نفر میشینیم میشه نفری 12500! و ما اگه میخواستیم بریم باید سه نفری 75 رو میدادیم!!!

یکم الکی وقت گذروندیم و بند پوتین سفت کردیم و حرکت کردیم...

حرکت 08.15

تله کابین در حال ساختی که مدت ها بود متوقف شده بود، بعضی ها میگفتن ترک های غیور جلوشو گرفتن و نذاشتن طبیعتشون رو خراب کنن (بنظر کار عاااااااالی ای کردن)، رو تموم کردیم و نشتیم برای استراحت چیزی خوردن 09.30

حرکت 09.45

رفتیم و رفتیم تا جاییکه پناهگاه دیده شد 10.25

حرکت 10.45

قبل پناهگاه ، یه ساختمان نیمه ساختی هستش که بهش میگن جانپناه سپاه، اونجا رسیدیم یه استراحت کوتهی داشتیم 11.45

حرکت 11.55

پناهگاه 12.25

رفتیم داخل یکی از اتاق های پناهگاه و بساطمون رو پهن کردیم و نهارمون رو آماده کردیم و نهارو زدیم.

یکمی استراحت کردیم و کم کم آماده شدیم جهت رفتن برای هم هوایی.

حرکت 15.05

یکم که رفتیم بالا من حالم از وضعیت نرمال خارج شد و کم کم نامیزان شدم!

یکم نشیتیم و بعد چند دقیقه بلند شدیم و یه آهنگی هم با گوشی گذاشتمو از آهنگ انرژی رفتم و راجت تر رفتیم بالا و یکم  دیگه بالا نشستیم و عکس گرفتیم و برگشتیم پایین 16.30

پناهگاه 17.15

چند ساعتی خوابیدیم و بعدش بلند شدیم و بساط شام رو آماده کردیم شام زدیم 22.30 - 23.00

خواب 23.20


بیدارباش 07.00

بدلیل تاخیر یکی از دوستان دیر تر از اون چیزی که میخواستیم حرکت کردیم! 08.45

منو سینا نمیدونستیم از این به بعد باید همیشه شاهد این چنین تاخیر ها باشیم! چون ایشون اولین مشکلش در بستن کیسه خوابش بود!!!

تا جایی که دیروز اومده بودیم بدون هیچ مشکلی اومدم و لی کم کم که ازون جا رد میشدیم نا میزان میشدم! دو سه باری در طول مسیر جهت استراهت چند دقیقه ای موندیم چیزی هم در اون فاصله خوردیم.

تو راه هرکی مارو میدید بعد سلام و درود یه چیزی در مورد موهام میگفتن بهمون و یه جا دو نفر ازم خواستن که باهاشون عکس بگیرم و عکس گرفتیم باهم 

پیش سنگ مهراب که رسیده بودیم دیگه رسما حالی برام نمونده بود ولی با این امید که چیزی از مسیر هم نمونده خودمو سرپا نگه داشتم و رفتیم.

هی وای... وقتی رسیدیم و چشمم به دریاچه نیمه یخ زده افتاد...  13.15

آدم خیلی احساسی ای هستم ولی در طول 24 سنی که دارم تا حالا اشک شوق نریخته بودم!

با دیدن دریاچه به صورت غیر ارادی اشکم سرازیر شد و جهت تشکر از دوست عزیزم سینا به آغوش گرفتمش و دیدم اونم مثل من داره اشک میریزه...

خیلی خیلی لذت بخش بود...

سختی زیادی رو تحمل کرده بودم تا به اونجا رسیده بودم! یه بار هم زمستان قبل بدلیل نداشتن پوتین مناسب برای زمستان برنامه خیلی خوب سبلان رو از دست داده بودم و کلی حسرت خورده بودم!

سینا خیلی ممنونم ازت 

یکمی دنبال جای مناسبی برای برپایی چادرمون گشتیم و یه جایی رو انتخاب کردیم و چادرمون رو بلند کردیم و زیراندازمون رو پهن کردیم و خوابیدیم! و استباه من همین بود و بهم گفتن نخواب ولی خیلی خسته بودم و گوش ندادم و خوابیدم!

وقتی که دوتا از دوستانمون (جواد و حسن) رسیدن و از خواب پاشدیم سرم درد میکرد 18.00

دیگه نخوابیدیم و اومدین دوستامون یکم حال هوامون عوض شد ولی من حال خوشی نداشتم! هرچقدر سینا بهم میگفت برو بیرون یه دوری بزن و بیا گوش نمیدادم و اشتباه میکردم!

دوستامون بعد اینکه اومدن چند دقیقه ای پیش ما موندن، حسن همراه خودش کشک خشک داشت که میگن خیلی مقوی و پرانرژیه و دید حالم بده داد که من بخورم ولی گذاشتم دهنم دیدم بویی که داره بیشتر حالمو داره بد میکنه! چون گفت توی دهنت نگه دار که آب بشه! یه جورایی مثل آبنبات بخورم! ولی دیدم نمیتونم دادن سینا خوردش! حسن و جواد رفتن که چادر خودشون رو برپا کنن و تو همین فاصله سینا دوباره از خوبی کشک گفت! گفتم خوب بده بزور میخورم و اومدم دندان بزنم و زود بخورم ولی موقع فرو دادن آبش ییهو دیدم دارم بالا میارم و سریع خودمو پرت کردم از چادر بیرون و .... 

جواد و حسن بعد برپایی و چادرشون و مستقر شدن اومدن تو چادر ما.

باهم ورق بازی کردیم، کلی بازی مفرحی بود و کلی خنده و شوخی ولی حیف من حالم خوش نبود!

با هم شام خوردیم و بعدش موقع خواب اونا رفتن چادر خودشون و ما هم چادر خودمون... (حدود 23.00)

خوابیدیم و هروقت که از خواب بلند میشدم میدیدم حالت تهوع دارم و در طول شب دوبار بالا آوردم... واسه اینکه مزاحم خواب بچه ها نشم در سکوت کامل کارامو میرکردم و تو پلاستیک کارمو میکردم و بعدش پلاستیکو میداشتم بیرون چادر! 


بیدار 05.45

همونطور که گفتم تاخیر دوستمون ابنجا هم باعث تاخیرمون شد! هم در بیدار شدن و هم کیسه خواب و هم جمع کردن کوله ش!

صبحانه خوردیم و حرکت کردیم 07.45

یکم که اومدیم پایین حالم بهتر شد ولی کامل میزان نشده بودم! یه جایی جهت استراحت مکث کرده بودیم دیدم که دوتا گروه از گیلان اومدن و با هم احوال پرسی کردیم و چندتا آشنایی دادیم و اونا رفتن...

اینجا هم دونفر از موهای من خوششون اومده بود و ازم خواستن که باهاشون عکس بگیرم 

تقریبا نزدیک ارتفاعی بودیم که دوروز قبل برای هم هوایی اومده بودیم که برای استراحت موندیم و من باز دیدم حالت تهوع دارم و یکم که موندم تشدید شد و بالا آرودم و بعدش دیگه کلا خوب شدم 

پناهگاه 11.00

همین که رسیدیم یه آقایی اومد گفت که پایین میاین؟! گفتم آره، گفت خوب منم میخوام بیام، پس بریم. گفتم ما یه 15 دقیقه کمش هستیم بعد میریم.

چون لند رور ها تا پر نمیکردند حرکت نمیکردند یا اینکه تو کرایه همه رو حساب میکردی تا حرکت میکردند. 6 نفر 75 هزار تومن!

تو این فاصله رفتیم گواهی صعود گرفتیم 

حرکت 11.30

تجربه اول نشستن در لند رور! دنیاییه واسه خودش 

شاهبیل 12.00

رفتیم آب گرم 12.30

چه حالی داد، خستگی به کل گرفته شد انگاری... استخر آب سرد هم رفتیم...

بیرون 13.30

راننده ای که جواد و حسن باهاش اومده بودن بهشون شماره داده بود که اومدید زنگ بزنیم من میام دنبالتون و بچه ها زنگ زدند تا ما رفتیم آب گرم و اومدیم و چند دقیقه هم نشستیم، رسید.

حرکت به قوطورسویی جهت زدن کباب گوسفندی به بدن 14.00

رسیدیم، آقای کامران رفت قصابی رفیقش و به اندازه 2 کیلو گوشت از گوسفندی که خودش گفت صبح سر زده، برامون کشید، خرد کرد و به سیخ هم کشید. بهمون ذغال و منقل هم داد و کنار رودخونه نشستیم، باهامون کمک کرد تا کباب رو حاضر کنیم... حسن رفت نانوایی ولی نانش آماده نبود و ناچار شدیم که بسته بندی بگیریم و اومدیم شروع کنیم به خوردن که آقای کامران گفت من روزه ام! مارو میگی! ضد حالی شد! گفتیم خوب چرا از اول نگفتی؟! گفت شما راحت باشید! من مشکلی ندارم. ماهم دیگه نمیشد که نخوریم! خوردیم ولی... یه حال اساسی داد که نگو... جاتون خالی...

حرکت از قطورسویی 15.30

مارو از مسیر دیگه ای غیر مسیر اصلی آورد، خاکی بود، کمی بیشتر طول کشید ولی مسیر قشنگی بود، سمت راست جاده کوه و دشتی که جاه هایی پر بود از گل شقایق و سمت چپ هم دشتی بود که جاه هایی چوپانان چادر زده بودند...

اردبیل 17.30

رفتیم ترمینال و اتوبوس برای رشت، بلیط گرفتیم و بعد نیم ساعت حرکت کردیم 18.00

موقع شام پیش رستورانی نشت و رفتیم شام رو زدیم و حرکت و خواب تا رشت 00.30

خونه 01.05

گیلان ، رودبار ، گلدیان

* گروه گیلسا *

حرکت از رشت 07.00

پایه کوه 09.40

حرکت 09.45

برکه 10.45

نزدیک برکه بدلیل آفتاب نمی شد نشست ، کمی که از برکه دور میشدیم میتونستیم زیر سایه درخت ها بشینیم. بعد از پهن کردن زیرانداز ها و جاگیری با چند تا از بچه ها با توجه به تصمیمی که از قبل داشتیم رفتیم برای آبی به تن زدن در برکه  رفتیم دیدیم آب خیلی کثیفه، در حدی که رنک آب سبزه  ولی ما تصمیمی بگیریم اونم از قبل، باید انجامش بدیم و لباس عوض کردیم و رفتیم... البته فقط دو نفر! آب سردی بود کم کم رفتیم، عمق زیادی نداشت نشستیم توی آب که کل بدنمون خیس بشه و یکمی هم آب پاشی به سمت هم . خنده و شوخی و چند تا عکس و تموم 

رفتیم پیش بقیه بچه ها و نهار خوردیم و بعدش هم یکمی استپ هوایی بازی کردیم ...

حرکت 17.30

پایین 18.20

حرکت 18.30

رشت 20.30

خونه 20.45

حدود 45 نفر بودیم.

گیلان ، ماسوله ، للندیز ، کله قندی

* گروه گیلسا *

حرکت از رشت 06.30

ماسوله 08.00

حرکت 08.30

للندیز 10.15

بیشتر بچه ها موندن ، نزدیک 40 نفر بودیم و ما 5 نفر رفتیم که بریم برای کله قندی و اگه وقت بشه آسمان کوه 10.30

کله قندی 13.35

زانوی یکی از بچه ها یکمی درد گرفته بود و تصمیم گرفتیم که بیخیال آسمان کوه بشیم و یکمی طولانی استراحت کنیم و برگردیم 14.35

للندیز 16.30

اومدیم پیش بچه ها کلی خنده و شوخی و عکس و ...

داشتیم کم کم آماده بشیم که بریم یهو هوا قاط زد و باد همراه با بارون جزئی میومد...

حرکت 17.45

ماسوله 19.15

حرکت 19.35

رشت 21.15

خونه 21.20