لذت کوهنوردی

کوهپیمایی یا کوهنوردی فعالیتی است که هر کسی با دید متفاوتی به آن مینگرد...

لذت کوهنوردی

کوهپیمایی یا کوهنوردی فعالیتی است که هر کسی با دید متفاوتی به آن مینگرد...

ایران ، دماوند 5670 (1)

گروه ساوالان

حرکت از خونه 21.40

ترمینال 22.00

رسیدم دیدم دو سه نفری اومدن! کوله گذاشتیم رو زمین و منتظر بقیه...

کلی از بچه ها اومده بودن بدرقه...

کلی عکس گرفتیم...

کم کم این تاخیر داشت میرفت رو اعصابم ولی سعی بر این داشتم که بروز ندم...

ولی نشد! آخه منی که با تمام سعی و تلاش بزور، در حدی که چون میخواستم سر وقت برسم شام یادم رفت بخورم! و خودمو سر ساعت رسوندم ولی... 

گذاشتم توی جلسه انتقاد و پیشنهاد مطرح کنم ولی تا آخر جلسه ای برگذار نشد!

حرکت 00.10

رودبار 01.45

ترمینال غرب 04.50

مکث کوتاهی داشتیم تا بچه ها یه رفع حاجتی داشته باشن و یه سری هم توی این فاصله از مغازه ای که سر صبح باز بود، یه چایی گرفتن و خوردن، منم هم چای زدم و هم رفع حاجت :)

با اتوبوس های دوتیکه که یادم نیست اسمش چیه رفتیم برای ترمینال شرق 05.30

ترمینال شرق 06.10

اینجا وقت داده شد برای صرف صبحانه

با بچه ها گشتیم تا یه جایی رو پیدا کردیم که تخم مرغ و املت داشت و هرکی سفارش داد و صبحانه میزانی زدیم به بدن. منو محسن سه تا املت رو زدیم به بدن 

یه مینی باس خوب گرفته شد و حرکت 07.20

چهار نفر اصفهانی هم باهامون تو مینی باس بودن و ردیف آخر نشسته بودن و منو محسن یکی مونده به آخر و در طول مسیر باهاشون صحبت میکردیم و یه جورایی دوست شدیم و به لطف تعطیلات ، شلوغی و ترافیک شدید جاده هراز، مدت طولانی تو مسیر بودیم و زمان بیشتری برای همصحبتی با دوستان جدید 

در طول مسیر من کنار پنجره نشسته بودم و مردم توی ترافیک نگاه های جالبشون به منو موهام  شده بودم سوژه خنده و شادی مردم و بچه های داخل ماشین 

پلور 14.20

صرف نهار...

من ماکرونی که داشتم رو قصد کردم ولی چیزی برای گرم کردن نتونستم تهیه کنم و همونطور سرد نصف مقداری رو که آورده بودن رو پایین دادم!

اینجا مسیر ما از دوستان اصفهانی جدا شد، اونا میخواستن برن از سمت جنوبی صعود کنن ولی ما از طرف غربی.

دوتا نه نفری تقسیم شدیم و دوتا نیسان نشستیم و حرکت 15.35

پای کوه 17.00

قاطری نبود و مجبور بودیم کوله کشی کنیم! 

وسایلمون رو مرتب کردیم و آماده شدیم و حرکت 17.30

آخرا مسیر دیگه حسابی خسته شده بودم! از طرفی هم ارتفاع 4200!

رسیدیم سیمرغ 21.45

کوله رو زمین گذاشتم و به راهنمایی محسن نموندم و چندین دقیقا قدم زدم و نفس عمیق کشیدم و بعد چند دقیقه که مدام این حرکت رو تکرار کردم حالم خوب شد و به حالت میزان رسیدم و با بچه ها رفتیم برای برپا کردن چادر چون داخل پناهگاه جا نبود و تعداد زیادی هم بیرون چادر زده بودن. یه چادر رو آقا ابی (سرپرست) اول مسیر داده بود به منو محمد که بیاریم بالا و ما نصف کرده بودیم، میله رو محمد آورده بود باقیشو من. با هم کمک کردیم و برپا کردیم. آقا ابی نفرات هر چادر رو مشخص کرد و من با دونفر هم چادر شدم که اولین بار بود باهاشون همنورد شده بودم، خوشم میاد از این حرکت ها، با افراد جدید آشنا شدن  هرچند اگه با شینا و محسن همچادر میشدم خیلی خوشحال تر میشدم ولی چون سینا و محسن و سهیل قرار بود که فردا وقتی رسیدن قله روی قله شب مانی داشته باشن باهم توی یه چادر بودن.

یکی از هم چادری ها اجاق داشت و ماکرونیمو گرم کردمو زدیم به بدن و  بعدش یه چایی هم درشت کردیمو نوش کردیم، خیلی حال داد. آماده شدیم برای خواب. کوله کوچیکم رو یه سری چیزای دیگه رو گذاشتم زیر پام که پاهام یکم بیاد بالا، کوله بزرگم رو هم گذاشتم بالا سرم که بالاتنم یکم بیاد بالا. اینو از سبلان تجربه کردم که اینجوری ممکنه جلوی حالت تهوع احتمالی رو میگیره.

رفتیم تو کیسه خواب و خواب 22.30

نیمه شب چند باری بیدار شدم ولی خبری از تهوع نبود 

برپا 04.15

صبحانه چای و بیسکوییت ساقه طلایی کاکایویی خوردم.

وسایلو جمع کردیم.

یکمی حالم نا میزان شده بود! خوابم میومد!

از چادر اومدم بیرون یکم قدم زدم بهتر شدم و رفتم که بقیه وسایل رو جمع کنم، باز یکم حالم نامیزان شد!

وسایلی که نیاز میشد رو برداشتم و کوله قله رو بستم و اومدم بیرون...

حرکت 06.00

قبل حرکت سرپرست یه سری توضیحات راجع به همه چیز داد...

چند دقیقه ای از حرکت کردمون نگذشته بود که احساس خواب آلودگی شدیدی بهم دست داد! در حدی که چدن قدم راه میرفتم بعدش به طور غیر ارادی سرپا به خواب میرفتم و از راه رفتن به حالت ثابت تغییر حالت پیدا میکردم! 

سینا عقب دار بود و من جلوش بودم! بهش گفتم سینا من خیلی خوابم میاد و همش میخوابم! تو میبینی من فاصلم از جلوییم زیاد شد از خاب صدام کن  مقداری از مسیر همینطور طی شد تا رسیدیم به جایی که یه استراحت کوتاه داده شد، هم برای اضافه کردن لباس و هم خوردن چیزی. 

آب آلبالو و همون ساقه طلایی رو خوردم بعدش هم چند تا پسته خوردم و حرکت.

طبق قانون نا نوشه کسی که ضعیف تره میشه پشت جلودار! و منو فرستادن جلو  من ضعیف نبودم ، فقط خوابم میومد  رفتم دو سه تا مونده به جلودار! پشتم محمد بود و همون توضیحی که به سینا داده بودم رو به محمد دادم و ادامه مسیر...

کل مسیر حالت من همونطور بود!

یه جا که مونده بودیم آقا بهروز یکی از قدیمی های کوهنوردی گیلان، فردی فوق العاده با اخلاق و خوب، رو کرد بهم گقت: 

دوست داری بیای قله؟!!!! ( همراه با لبخندی مختص خودش)

قبلش چند باری به ذهنم اوده بود که به آقا ابی بگم میشه من برم پایین؟! خیلی خوابم میاد! ولی این حرف آقا بهروز منو یاد سختی های قبلی و تلاشهام برای رسیدن به این برنامه انداخت!!! با خودم گفتم من میرم، من میرسم به قله!!!

هرجا استراحت داده میشد سریع یه چی میخوردم و بعدش میخوابیدم!

دوتا از بچه ها که تقریبا کم آورده بودن یا میشه گفت سرعتشون اومده بود پایین رو آقا ابی سپرده بود به کسری که باهاشون عقب تر حرکت کنه و سرعت کل گروه رو نگیره!

یه جا آقا ابی گفت میثاق و سعید بمونن با کسری بیان! خوابم پرید! گفتم آقا من خوبم ، حالم میزونه و تند رفتم جلوتر و برای چند دقیقه خوابم پرید ولی زیاد دوام نداشت و برگشتم به حال قبل ولی با این تفاوت که تمام سعی خودم رو بخرج میدادم که قبل اینکه پشتیم بخواد صدام کنه خودم بیدار بشم و برسم به جلویی...

اینجاها دیگه سعید پشتم بود... و توضیحات برای سعید دادم!

یه جایی سعید گفت دیگه نمیتونم و زد بیرون از صف ولی من گفتم نه! من میریم!

رفته رفته فاصله نفراتمون از هم زیاد میشد!

یه جا یکی از بچه ها یه ترشک بهم داد و گفت بخور خوابو میپرونه ولی نمیدونست رو من تاثیر نخواهد گذاشت!!!

سینا و محسن و سهیل هم که دیگه با تمام قوی بودنشون چون کوله کشی میکردن خیلی اذیت شده بودن!

نزدیکای قله بود که نگاه به پشت انداختم دیدم بچه ها خیلی عقبن و یه جا نشستم و خوابیدم!

محسن رسید بهم بزور از خواب بیدارم کرد!

یه جایی وقتی از خواب پاشدم فرشید رو کنارم دیدم، بهم گفت واقعا دمت گرم، اتو از اول مسیر حالت خراب تر از اون هایی بود که برگشتن ولی همونطور اومدی ولی اونا کم آوردنو برگشتن، آفرین برتو! این حرفش خودش کلی انرژی داد بهم 

کنار کولم آب میوه دست سازی داشتم که قند و نمکیش کرده بودم، آب لیمو و گلاب هم توش بود! همرجی از مسیر که میموندیم یکم میخوردم.

آخرای مسیر هرچی به محسن میگفتم بده یکم بخورمش نمیداد! بعدا فهمیدم که چون فکر میکرد آب خالیه نمیداد! چند بار گفتم ولی نداد و یهو دیدم حالت تهوع گرفتم و سریع زدیم کنار یه سنگ و هووووووع... فقط همون ترشک رو... 

یعنی هرچقدر سختی تا ازتفاع 5200 بود همونقدر ادامش بود تا قله!

بچه های جلویی 14.30 رسیدن قله و ما 15.00 رسیدیم. هرکی که بالا بود، فرشید و آقا بهروز و بقیه بهم تبریک گفتن و تلاشی که کشیدم رو آفرین گفتن 

یه چند نفری که همون محسن و سینا بودن عقب تر رسیدن! واقعا دمشون گرم که با اون کوله سنگینشون اومدن...

محسن به محض رسیدن شروع کردن هق هق و اشک شوق ریختن برای تلاش یکساله خودش و رسیدن به اینجایی که هست... رفتم بقلش کردم و یکم آرومش کردم و کلی خوشحالی کردیم باهم...

وقتی که همه رسیدن عکسی گرفتیم و بعد رفتیم به سمت جنوبی قله که اونجا هم عکسی بگیریم.

اونجا جالب تر بود، جنازه دوتا گوسفند که مدت های طولانی اونجا بوده ولی بدلیل سرما سالم مونده...

تابلوهای کوچک مختلف از گروه های مختلف که به یادگار اونجا گذاشته بودن و ...

و اتفاق جالب تر اینکه دوستان اصفهانی هم همون موقع رسیده بودن و با هم عکس یادگاری گرفتیم 

عکس دسته جمعی گروه رو هم گرفتیم و بدلیل باد و گوگرد نمیشد بیشتر از این موند، سینا و محسن و سهیل موندن و ما برگشتیم 15.40

اول مسیر بودیم که دیدیم آقا ادیک عزیز مرد مسن و قوی داره به متین کمک میکنه که بیاد، خودش زودتر از ما رسیده بود قله و دوباره برگشته بود که اگه کسی کمک میخواد کمکش کنه و داشت به متین کمک میکرد که بیاد و ما که رسیدیم یکم موندیم و من گفتم متین بیا من باهات میاد بریم قله تا اینجا اومدی حیفه نری تاقله، دیگه رسیدی و آقا ابی هم باهامون اومد و برگشتیم به سمت قله... 15.45

یه جایی متین حالش بد شد و شروع کرد بالا آوردن... منم تنهاش نذاشتم و با دیدنش منم هوووع... 

تموم که شد ادامه دادیم و رسیدیم پیش گوسفند هاو عکس گرفتم برای متین و حرکت کردیم به سمت پایین... 16.05

در یه صعود دوبار قله زدم 

برگستن از مسیری کاملا شن اسکی بود... قبلا خیلی دوست داشتم مسیر شن اسکی باشه چون سریعتر میرسی پایین ولی اینجا اینقدر دیگه طولانی بود که از هرچی سن اسکی بدم اومد بود!!!

موقع صعود از جاهایی که سنگ داشت صعود کردیم و بعضی جاها شن اسکی بود ولی موقع برگشت از قسمت سنگ ها سخت تر بود و طولانی تر میشد!

هرجایی از مسیر که میتونستم میخابیدم!!!

یه جاهایی که آقا ابی داد میزد پاشو برس به بچه ها!
موقع رفت فقط خوابم میومد ولی موقع برگشت دیگه هیچ انرژی نداشتم از بی انرژ ای بود که میخوابیدم!

پخلاصه رسیدیم به پناهگاه 20.15

دوتا هم چادری هام خیلی عقب بودن، با خودم گفتم تا برسن یه 15 ، 20 دقیقه ای میخوابم 20.20

یه بار پاشدم دیم اومدم و پیشم خوابیدن  من اصلا متوجه اومدنشون نشده بودم!

میخواستم وقتی اومدن با هم شام بخوریم بعد بخوابیم ولی اونا گفتن فعلا فقط میخوایم بخوابیم!

من ولی خیلی گرسنه بودم! وسایلمون باز کردم، چیز گرم میخواستم ولی هیچجوره نبود! صدای بچه ها رو میشنیدم که بیدار بودم صداشون کردم کهببینم چای یا آب جوش دارن که گفتن نه نداریم!

و من پنیر پروسس با مغز گردو خوردم و بعدشم یکم آب 22.00

و خواب 22.20

نیمه شب دوبار بیدار شدم و دسشویی داشتم و مجبور بودم بزنم بیرون از چادر و موجب اذیت هم چادری ها شدم ولی مجبور بودم!

هوای بیرون خیلی سرد بود و سریع بعد رفع حاجت میومدم میرفتم تو کیسه 

برپا 06.30

یه صبحانه گرم زدیم و سریع وسایلو جمع کردیم و چادرارو بستیم و حرکت 07.50

دیگه از خواب لعنتی دیروز خبری نبود!

رسیدیم پایین، همونجایی که از نیسان پیاده شده بودیم 09.25

دوتا قاطر اونجا بودن! وقتی آقا ادیک رسید کلی باهاشون به شوخی دعوا گرفت که چرا دوروز پیش نبودید! 

حرکت با نیسان 09.30

پلور 10.45

اینجا باید منتطر میموندیم تا سینا و محسن و سهیل بیان و با هم بریم...

چند نفری رفتن حموم کردن...

چند نفر رفتن داخل نماز خونه برای استراحت...

منم اول رفتم دنبال گواهی صعود و حکم سومی ولی گفت نداریم الان، فعلا شما لیستتون رو بنویسید وبذارید و تا بعدا اگه اومد میدیم بهتون!

بعدش رفتم نمازخونه و استراحت...

یهو دیدم یک عدد محسن اومد...

پریدمو رفتم تبریک روبوسی و اومدم بیرون با سینا هم همینطور...

بچه ها همه رفتن ولی من موندم که با سینا اینا بیام و حرکت 13.30

رسیدیم سر خیابان دیدیم که اتوبوس گرفتن و حرکت به سمت اکبر جوجه 13.45

اکبرجوجه آمل 16.15

نهار میزان اکبر جوجه رو زدیم بدن و اومدیم بیرون و تا میدان هزار سنگر آمل پیاده اومدیم 17.30

رفتن که ماشین تهیه کنن که بریم رشت ولی مینی بوس نبود و اونی هم که بود گرون بود و بلیط اتوبوس گرفتیم، اتوبوسی که از ساری 18.30 حرکت میکرد و میومد از اینجا رد میشد و میرفت رشت.

رفتیم ترمینال که بمونیم تا اتوبوس برسه 18.05

تا اتوبوس بیاد من روی یکی ار نیمکت ها دراز کشیدمو خوابیدم... 

اتوبوس اومد و حرکت 20.20

تو راه، یه جا واسه شام نگه داشتن ولی بیشتر بچه ها نخوردن و بعضی ها خوردن و ...

راننده اتوبوسمون رو عوض کرد!

جانبازان 03.30

خونه 03.50